جملاتی از کتاب «تشنه لبان»

جهت استفاده در محصولات گرافیکی ماه محرم

بین‌الطلوعین است. دل در سینه خورشید نیست. دل ندارد؛ دلهره دارد امروز. دل‌نگران است و دل‌زده.

خورشید سر برهنه، رنگ‌پریده و آشفته، قد می‌کشد و با نیم‌نگاه خمارش، همه دشت را می‌کاود. صبح، صبح صادق است. صبح روز دهم… صبح عاشورا.

 

اینجا کربلاست. کرب و بلا! وادی رنج و اندوه!

از این‌سو بوی گلاب می‌آید و از آن‌سوی دشت، بوی چرکاب. در این‌سو خیمه‌هایی است تنگاتنگ هم، زن و مرد، پیر و جوان، خرد و کلان، همه عاشق!

خیمه‌ای است با بیرقی -برافراشته بر عمود- همچون نگینی در میان خیمه‌های دیگر؛ و هرچه هست اینجاست. دل کاروان در اینجا می‌تپد. دل و دلدار اینجاست. جان قافله اینجاست. خیمه فرزند فاطمه (سلام‌الله علیها) اینجاست که بوی گلاب می‌دهد.

 

ابن سعد با چشمانی دریده و به خون نشسته، سوار بر اسبی تنومند و چابک، زیر لب با خود نجوا دارد. از دل شب تا صبح، گاه به قتل فرزند فاطمه اندیشیده است و گاه وسوسه حکومت ری، بر دل‌وجانش چنگ انداخته است:

«… در کشتن حسین، آتشی است که دامنم را خواهد گرفت، اما چه کنم که حکومت ری، نور چشم من است!»

 

امام، دو نرگس چشم بر هم می‌نهد؛ دو یاسِ دست بر آسمان می‌گشاید و دو لب مشکبار به دعا باز می‌کند:

«خدایا! هرآنگاه که غم‌های کمرشکن به‌سوی من هجوم آورده است و راه گریزی نداشته‌ام؛ هرآنگاه که دوستان، غصه‌های جانکاهم را ندیده گرفته و دشمنان، زبان به شماتت گشوده‌اند، تنها به پیشگاه تو شکایت آورده‌ام و از غیر تو قطع امید کرده‌ام. همیشه تو بوده‌ای که به داد من رسیده‌ای.»

 

آیا شک دارید که پسر دختر پیامبرتان هستم؟

آیا برای او جز من، پسری در شرق و غرب جهان هست؟

وای بر شما! آیا کسی از شمارا کشته‌ام که به خونخواهیش برخاسته‌اید؟ آیا چنگ در اموال کسی زده‌ام که جبرانش را می‌خواهید؟

ای مردم کوفه آیا در نامه‌هایتان برایم ننوشتید که میوه‌هایمان رسیده و باغ‌هایمان سرسبز شده است و در انتظار آمدن تو لحظه‌شماری می‌کنیم؟

 

 

وای بر شما! چه خواهد شد اگر دمی ساکت بمانید و به سخنانم گوش فرا دهید؟

آن‌کس که پیرو راهم باشد به سعادت رسد و آن‌کس که با من به مخالفت برخیزد، هلاک شود؛ و شمایان همه از این گروهید! علیه من علم طغیان برافراشته‌اید و دل به سخنانم نمی‌سپارید، چراکه شکم‌هایتان انباشته از لقمه‌های حرام است و خدا بر دل‌هایتان مهر زده است…

عرق شرم بر جبین معدودی از کوفیان می‌نشیند.

 

چه می‌شود اگر دست از او بداری تا به مدینه بازگردد؟

حرف آخر ابن سعد، باد سردی است که شعله زرد و لرزان امید را در دل حر، خاموش می‌کند:

-کار به دست من نیست حر! امیر عبیدالله چنین خواسته است…

-مرگتان باد ای حرامیان که همه از یک قبیله و قومید. همه بدعهد، همه مشرک و اینک، این منم حر! بیزار از شما که ننگ با شما بودن را تحمل نمی‌توانم کرد.

 

به هلهله و هیاهوی خصم، یاران پیش می‌تازند و گرگان می‌رمند. در غبار برخاسته از سم اسبان، یک نفر پیشاپیش می‌آید و با خودش بوی بهشت می‌آورد. آرام جان مسلم است! حسین بن علی است.

-خدایت رحمت کند ای مسلم بن عوسجه!

-السلام علیک… یا بن رسول‌الله!

و هنوز رمقی در تن دارد و به شوق دیدار حسین، پلک می‌زند که حبیب بن مظاهر هم بر بالینش می‌رسد:

بهشت گوارایت باد برادرم! چه سخت است بر من، شهادت تو…

-خدایت…مژده خیر…دهد…حبیب!

-وصیتی نمی‌کنی؟

مسلم، محو و مات حسین است. گویی حرف‌ها دارد با او. نیم‌نگاهی به حبیب می‌کند:

-جان تو… و جان او…

 

ابن سعد، پس‌وپیش می‌رود و این‌وآن را فرمان می‌دهد.

به گفتار صبح خویش می‌اندیشد: «بر اینان بتازید که لقمه‌ای بیش نیستند.» و حالا ناباورانه به انبوه سپاهش می‌نگرد که از پایان بردن کار عاجز مانده‌اند.

نیمی از یاران حسین را به خاک و خون کشانده اما او تا حبیب و زهیر و بریر دارد، تا عابس و شوذب و نافع دارد، تا حرّ و حنظله و ابوثمامه دارد، نوبت به عباس و علی‌اکبر و قاسم و عون و محمد نمی‌رسد.

 

 

 

سعید بن عبدالله حنفی مقابل امام رو به دشمنان ایستاده تا مباد که گزندی به وی برسد.

-الله‌اکبر!

به تکبیره‌الاحرام حسین، سعید خود را به خدا می‌سپارد:

-خدایا! شاهد باش که جان فرزند پیامبر را از جان خویش دوست‌تر دارم.

-السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته!

جانباز عاشورا قامت خم می‌کند و بر خاک می‌افتد.

-پروردگارا… این زخم‌ها را… درراه نصرت فرزند پیامبر تو… به جان خریدم.

و رو به حسین می‌گوید: «آیا به عهد خود…وفا کردم؟»

امام به تصدیق، دو پلک بر چشم می‌نهد و می‌گوید: «آری… تو در بهشت، پیشاپیش من قرار خواهی گرفت.»

 

 

 

 

دکمه بازگشت به بالا