چیستی وچگونگی تربیت الهی(۱)
ایام کودکی بچهها چه روزهای شیرینی بود؛ آن موقع که برایمان شیرین زبانی میکردند. زمانی که تازه راه میافتادند و زمین میخوردند. الفاظی را که یاد میگرفتند و ناقص و بریده بریده به زبان میآوردند. هنگامی که حرفهای بزرگترها را تقلید میکردند. چقدر زیاد بود این لحظههای پر از خاطره. همه دور و بر هم بودیم. به دیگران میگفتیم فلان کلمه یا حرف را تازه به او یاد دادهایم؛ اما همین که کودکانمان توانستند راه بروند و الفاظی را که ما در خانه به آنها تعلیم داده بودیم، به خوبی بر زبانشان جاری سازند، در ذهنمان خطور کرد که باید اینها جایی دیگر بزرگ شوند. بهتر بگویم: جایی غیر از خانه باید آموزش ببینند تا آیندۀ ایشان درخشانتر شود. اگر در منزل بمانند، چیزی یاد نمیگیرند. منزوی بار میآیند. از هم سن و سالهایشان عقب میمانند! دیگران هم شدند سرمشق ما. قرار بر این است این کودکان، بیآنکه بتوانند انتخاب و اختیاری داشته باشند، سر سپار آمال و آرزوهایمان بشوند.
– به سلامتی کجا؟
– فرزندمان میرود مهد کودک.
– آفرین! چه کار خوبی! حالا اینها در این مهدها چه چیز میخواهند بیاموزند که شما، خودتان در خانه نمیتوانید به آنها بیاموزید؟
– مگر نمیدانی؟! قرار است تربیت شوند. آن هم به سبک امروز. مگر نشنیدهای که گفتهاند «فرزندانتان را برای زمان خودشان تربیت کنید»؟!
راستی تربیت چیست؟ اصلا تربیت برایمان مهم است؟ آیا مربیان این مهدها مجهز به مفاهیم تربیتی هستند یا فقط خوشحالیم که جایی هست تا ما در نبود کودکانمان، نفسی چاق کنیم یا پول بیشتری برای آیندۀ آنها فراهم کنیم؟ پاسخ به این سؤالها، همان بزنگاهی است که انسان را دچاره حیرت و سرگردانی میکند. شاید بپرسید چرا؟ چون این فرشتگان کوچک، آیندهای دارند و هر چه به آنها بیاموزیم، مانند حکاکی بر روی سنگ است. پس مهم است بدانیم چه کسی بر روی این سنگ صاف، چه تربیتی را حکاکی میکند.
گوش دل بسپارید تا برایتان مختصری درد و دل کنم: باید در تربیت کودکانمان توجه بیشتری داشته باشیم؛ بلکه واضحتر بگویم: در تربیت خودمان! منظور همان رفتارها و عملکردهای ماست؛ چون این گلها به دست باغبانهایی به نام «پدر» و «مادر» بزرگ میشوند. متأسفانه باید بگویم در تربیت کنونی، مفهوم انسان مجهول مانده است. هرکس انسان را از منظر خود تعریف میکند. هرکس هر مقدار که انسان را شناخته، در مورد او نظری ارائه داده است. برخی عقل انسان و بعضی دیگر غرایز و هوسهای انسان را شناخته است؛ انسانی که بزرگتر از عقل و غریزه است. اینها جزئی از جزئیات این انسان مجهول است. دیری نخواهد گذشت با این شناخت ناچیز وکم، انسان به کاریکاتوری از انسان بدل شود که فقط باید به آن خیره ماند و نگاه کرد. باز هم انسان مجهول خواهد ماند و باز سؤالهای اصلی و اصیل باقی خواهد ماند که نمیدانیم کیستیم. در این دیار غریب به چه کار آمدیم و چه از ما خواسته شده است؟
باید گفت وقتی انسان، با وجود این همه دارایی، نظیر عقل، فکر، انتخاب، اختیار و آزادی مجهول ماند، مفهوم تربیت هم رنگ میبازد و رنگ حیوان و جماد میگیرد. از حیوان جز درنده خویی و بارکشی، چیز دیگری انتظار میرود؟ زمانی که انسان با رنگ حیوانیت تربیت شود، انتظاری جز خَشم، غضب، درندگی و یا حمالی کردن برای دیگران، نیست. این مراکز هم که عهدهدار تربیتند، از انسان چیزی غیر از موجود اجتماعیِ ابزارساز و یا حیوانِ ناطق و انتخاب کننده و آزاد و خلاق تحویل نمیدهند. اینها نقش بشر بودن انسان است. در سیرک هم به حیوانات حرکات جدید میآموزند. مثل آن خرسی که به رقص میپردازد، انسان هم با ایجاد یک اثر، همه را مبهوت خود میکند؛ ولی زندگی انسان این نیست! اگر این مراکز تعلیماتشان بر مبنا و مفهوم انسانیت و انسان بود، چرا بسیاری از خانوادهها در زمان نوجوانی و جوانی فرزندانشان با ایشان به مشکل و اختلاف میرسند؟ فرزند میگوید «شما حرف مرا نمیفهمید»، «مرا درک نمیکنید»، «با هم سنخیت نداریم»، «افکار شماها برای صدها سال قبل است». خانواده هم به جای درمان و جواب، به تحقیر روی میآورند! این همان کودکی است که برای بزرگ شدنش لحظه شماری میکردید؛ چرا این گونه شده است؟ درشت حرف میزند؟ مگر قرار نبود تربیت شود؟ پس چرا شکاف روز به روز بین خانواده و فرزند بیشتر میشود؟ این نوجوان و جوانی که درست و به جا تربیت نشده، دیگر نمیتواند رشد کند، بالا برود و قاب قوسین را درک کند؛ چون انسان، ما فوق بشر است. حد و اندازهاش نامتناهی است و باید بالاتر از اینها باشد تا کلام الهی که احسن تقویم(۲) است، مصداق پیداکند؛ اما مصداقش در این تربیتها گم میشود. چون همه چیز انسان، مجهول و بیپاسخ مانده است. در یک گرداب مهیب فرو رفته و دست و پا میزند. کسی هم نیست که او را نجات دهد. آنهایی هم که متولی تربیتند، خودشان گرفتار و اسیرند.
حالا که انسان چیزی نبود مگر استعدادهایش، مراد از تربیت تغییر میکند. میشود بشری که فراتر از غریزه ادراک میکند و به حد وظیفه رسیده است. این انسان میشود کوهی استوار که دیگر در کارهایش از غریزه الهام نمیگیرد. به خاطر هر چیزی بهانه نمیگیرد. پایش در راه خدا قرص میشود؛ چه اینکه همه چیز را از او و برای او میداند. مییابد که برای که باید کار کند و جهت حرکتش کدام سو است.
از این به بعد، کسی که با حرفی خوشحال میشد و با سخنی ناراحت، یا در زندگی به خاطر صناری، قالب تهی میکرد،(۳) -که اینها همه راه رفتن با پای غریزه بود- دیگر این حرفها و چیزهای بی ارزش، تکانش نمیدهند. میشود کوه و اینها را در خود فرو میبرد. دیگر بزرگ شده است. تلاطمی در او ایجاد نمیشود. تنها چیزی که برایش موج ایجاد میکند، کلمهای است دو هجایی به نام «خدا».
هنگام آن است که بزرگ شدن و رشد پیدا کردن را در جایی جست. چون رشد کردن، راه و رسمی (= مکتب) دارد و نیازمند راهنمایی امین (= پیامبر) است تا زیر چترش بتوان آرام گرفت و به آسمان چشم دوخت؛ که اگر نباشد، انسان همیشه خیره و حیران بر زمین نگاه افکنده و نمیتواند آسمانی شود؛ چون آسمانی نمیبیند و نیازی به آسمان حس نمیکند. تربیت که مفهوم خود را پیدا کرد، انسان نیازمند به متنی مکتوب (= قرآن) میشود تا ببیند و در برابر چشمش قرار دهد و بخواند و تعلیم بگیرد. همچنین محتاج راهنمایی است که خود، مسیر را طی کرده و پایی در این غل و زنجیر ندارشته باشد تا او را همراهی کند. همانند کاری که فانوس در دریا برای کشتیهای گمشده انجام میدهد. اینجاست که رسول، مربی و مشغول به تربیت انسان میشود و با نشان دادن سنتهای درست و مستحکم و تفسیرهای صحیح در مورد استعدادها، انسان را همراهی میکند؛ مثل در آغوش گرفتن طفلی که تازه میخواهد راه رفتن را تجربه کند. پس از این مفاهیم جای خود را پیدا میکنند: غم، اندوه، حرص و طمعهای مذموم، شناخته میشوند. رسول میگوید: اگر به این مصیبت دچار شدی، این گونه رفتار کن. رفتار خودش هم میشود چراغ راه و زندگیاش سرلوحۀ کار. او مانند پدری دلسوز، دست فرزندش را میگیرد و تا قلۀ معشوق، انسان را همراهی میکند؛ به شرط آنکه طفل گریز پایی نباشیم. این گونه تربیت معنای خود را پیدا میکند که چیزی نیست مگر به آزادی از بندها.
پینوشتها:
(۱) راهی نیست برای رسیدن به خدا مگر به سبک و شیوۀ اهل بیت.
(۲) تین(۹۵):۴٫
(۳) علی صفایی: مجوعه آثار، ج ؟، ص؟.