خدا که می‌بیند

علی بانشی

این اولین عید بعد از ازدواجمان بود. با این که در خانواده و لبنان رسم بود که در ایام عید، خانواده دور هم جمع شوند، ولی عید را به خانه پدرم نیامد و در مؤسسه، کنار سایر بچه‌ها ماند!

آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟»

مصطفی گفت:‌ «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هاشان. اینها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.»

گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.»

گفت: «این [نان و پنیر] غذای مدرسه است.»

گفتم: «شما که دیر آمدید. بچه‌ها نمی‌دیدند شما چه خورده‌اید.»

اشکش جاری شد، گفت: «خدا که می‌بیند».۱

پی‌نوشت:

۱٫‌ برگرفته از کتاب «نیمه پنهان ماه؛ چمران به روایت همسر شهید».

دکمه بازگشت به بالا