رهایی از کتاب

علی شيروانی

«قرص آبی را بخورم یا قرص قرمز را؟» این سؤالی است که هر روز با آن مواجه‌ایم. تمثیل قرص آبی و قرمز که در فیلم ماتریکس (۱۹۹۹) استفاده شده است، به دوران کلاسیک برمی‌گردد؛ افلاطون غاری را توصیف می‌کند که عده‌ای در آن زنجیر شده‌اند و تصاویری از دریچه‌ای کوچک و از بیرون غار، به دیوار روبه‌روی آنها می‌تابد و آنها هرچه می‌دانند و هرچه در تمام زندگی‌شان دیده‌اند و هرچه حقیقت می‌دانند، همان است که روی دیوار غار دیده‌اند. آنها در رضایت کامل در غل و زنجیر زندگی می‌کنند. همه چیز در صلح و صفا پیش می‌رود. اما کسی پیدا می‌شود و زنجیر پاره می‌کند و بیرون می‌رود و حقیقت را می‌یابد. او از تصاویری که روی دیوار غار افتاده، فراتر می‌رود؛ نه اینکه منکر تصاویر شود، بلکه تصاویر را گویای همۀ حقیقت نمی‌داند. می‌فهمد که هر چه روی آن دیوار می‌دیده، سایه و تصویر شی دیگری بوده است. او حالا فکر می‌کند که همۀ حقیقت را یافته است. او از جهان تصاویر بیرون رفته و با خود اشیا سر و کار دارد. اما وقتی به غار برمی‌گردد و به دیگر زنجیریان، از حقیقتی بالاتر از تصاویر روی دیوار صحبت می‌کند، متهم به دروغ‌گویی می‌شود، ترد می‌شود، تنها می‌شود. فیلم شبه‌فلسفی ماتریکس، مبنائی شبیه غار افلاطون دارد.

ماتریکس جهان معتاد آدم‌هاست؛ همین تصاویر هر روزه‌ای که شخصیت‌های فیلم دور و برشان می‌بینند؛ خانه، ماشین، کامپیوتر، لباس، غذا، شهر و هزاران چیز دیگر که ما هر روز با آنها سروکار داریم. اما چند قهرمان فیلم، پی می‌برند که در پس این ظواهر، باطنی هست، در پس این تصاویر عادی، غرائبی هست، در پس هر چیز، چیزی هست. جائی از فیلم قهرمان فیلم، نئو، مخیر می‌شود که بین قرص آبی و قرمز انتخاب کند؛ بین اینکه در یک شبکۀ شبیه‌سازی پیچیده زندگی کند یا در دنیای واقعی ملموس، بین اینکه حقیقت را بداند یا به همین چیزهای دم‌دستی که برچسب حقیقت دارد، اکتفا کند. نئو، قهرمان فیلم ماتریکس، اگر قرص آبی را انتخاب می‌کرد، همۀ چیزهایی را که از حقیقت جهان و شبکۀ شبیه‌سازی می‌دانست، فراموش می‌کرد و به زندگی عادی و معمولی‌اش برمی‌گشت؛ یک آدم معمولی که هر روز صبح از خواب بیدار می‌شود، به سر کار می‌رود، روزش را با کارهای روزمره به پایان می‌برد و شب هم، بعد از دیدن چند ساعتۀ تلویزیون، می‌خوابد تا صبحی دیگر و تکرار مکررات. قرص قرمز برخلاف این، او را با حقیقت آشنا می‌کرد، لذت درک حقیقت را به او می‌چشاند، چیزی فراتر از معمول می‌دید، هم سایه و تصویر را و هم خود جسم را لمس می‌کرد، آرمان و هدف و ایمان به او می‌داد؛ اما به همان میزان هم از زندگی عادی دورش می‌کرد.

    ما هر روز بین این دو قرص انتخاب می‌کنیم. وقتی به سمت کتابی می‌رویم، کتابی می‌خریم یا امانت می‌گیریم و شروع به خواندن می‌کنیم، قرص قرمز را انتخاب کرده‌ایم. انتخاب کرده‌ایم به تصاویر بیرون از غار هم نگاهی داشته باشیم، به جهان بیرون از شبکۀ شبیه‌سازی شدۀ پیچیده، به چیزهای فراتر از زندگی و تجربه‌های روزمره. روزهایی که بی‌کتاب سپری می‌کنیم، روزهایی است که قرص آبی را انتخاب کرده‌ایم. آیا این یک تمثیل شاعرانه است؟ آیا توصیفات زیبائی است از باغ عدنی که هرگز وجود نداشته و ندارد و فقط وعده‌اش داده شده؟ آیا دعوت به یک مهمانی است که هیچ تدارک و تهیه‌ای برای آن دیده نشده است؟ آیا کتاب، کتاب‌خوانی و کتاب‌دوستی، فقط نمایش منزلت و ارزش طبقۀ مرفه جامعه است برای کسانی که در هزارتوی مشکلات معیشتی گرفتارند و نه وقت کتاب دارند و نه پولش را؟

کتاب مجموعه‌ای از جملات و کلمات است که -طبق تعریف سازمان یونسکو- حداقل ۴۹ صفحه داشته باشد و به طور دوره‌ای چاپ نشود؛ با تعاریف متعدد کتاب کاری نداریم. کتاب از جملات و کلمات تشکیل شده که نویسنده بر اساس فکر، اندیشه، تجربه، بینش و نگرشش به مسائل مختلف، نوشته است؛ با این هم کاری نداریم. مهم وضعیت کتاب و کتاب‌خوان است. کسی که کتاب می‌خواند، کسی که کتاب را دستش می‌گیرد و کلمات را از حلقۀ چشمانش می‌گذراند و جمله‌ها را پشت سر هم ردیف می‌کند و به معانی تبدیل‌شان می‌کند و در معانی تأمل می‌کند، یا نمی‌کند حتی، چه وضعی دارد؟ چه ویژگی خاصی در این آدم هست؟ چه تمایزی با خودش، وقتی که کتاب نمی‌خواند، یا دیگرانی که کتاب نمی‌خوانند، دارد؟ کتاب دیگر اینجا، در این مواجه و این تقابل، مجموعۀ کلمات و جملات نیست؛ کتاب یک وضعیت است که خواننده را در خودش فرو می‌کشد. «سکونت» کلمۀ مناسبی است؛ خواننده در کتاب سکونت می‌کند، ساکن می‌شود. صفت سکونت را برای خانه و منزل به کار می‌برند، چون در آن تسکین و آرامش و اسکان نهفته است. کسی که کتاب می‌خواند، آرامش می‌یابد و آرام می‌شود. کمتر موقعیتی مثل کتاب‌خوانی دعوت می‌کند و فرامی‌خواند و خواننده را در خودش فرو می‌بلعد. کسی که کتاب می‌خواند، حواسش کمتر از هر کار دیگری پخش و پراکندۀ کارهای دیگر و محیط اطرافش می‌شود. از این بُعد، شاید بشود کتاب‌خوانی را با عبادت مقایسه کرد. در عبادت هم اگر زمینه‌های آن فراهم باشد، عمل عبادی، فرد را در خودش فرو می‌برد.

در این سکونت و آرامش، چیز دیگری هم نهفته است: غوغا. نه! این غوغا و طوفان، با آن آرامش تضاد و تنافری ندارد. بیشتر شبیه نشستن در تراس امن خانه‌ای ساحلی و لذت بردن از تلاطم دریاست. این جنبه را از این جهت غوغا نامیدم که فارغ از آنچه کتاب‌خوان در حال خواندنش است، در حال فراگیری است. فراگیری به معنایی بزرگ‌تر و عمیق‌تر از دانش‌آموزی و علم‌آموزی. فراگیری که هم شامل علم و دانش می‌شود و هم تجربه‌های زیستۀ دیگران. غوغایی از موقعیت‌ها، وضعیت‌ها و شرایط مختلف به یک باره بر خواننده وارد می‌شود. در همان امن آرامی که کتاب‌خوان، کتاب را دست گرفته و غرق در آن است، خود را در شرایط گوناگونی قرار می‌دهد که نویسنده برایش طراحی کرده است؛ غم، شادی، عصبانیت، اضطراب، هیجان، ترس، عبرت و هزار چیز دیگر. گرچه در کتاب‌های علمی-آموزشی که بخش بزرگی از مطالعات ما را تشکیل می‌دهد، به نظر نمی‌رسد که چنین تجربیاتی داشته باشیم، ولی با کمی تأمل، با یادآوری خاطرات دوران تحصیلی، با رفتن سراغ یکی از کتاب‌های درسی فعلی یا قبلی‌مان، بخشی از این تجربه را می‌توانیم یادآوری کنیم. تجربه‌هایی که حتماً لازم نیست از خود متن بیاید، بلکه از چیزی فراتر از متن می‌آید؛ از آن نقطۀ اتصال کتاب‌خوان با کتاب. در انتگرال، میدان الکتریکی توزیع بار پیوسته، آمار استنباطی، پرسپکتیو دونقطه‌ای، واکنش‌های پیوند دوگانۀ کربن، صفات واجب‌الوجود، دلائل شکست دولت عثمانی از شورشیان افغان، نظریۀ خودکشی دورکیم و الخ، احساسات به طور مستقیم درگیر نمی‌شود؛ ولی همین موضوعات وقتی سر کلاس مطرح می‌شود، حامل تجربه‌ای نیست که در مواجه با کتاب به دست می‌آید. شاید فرار از این تجربیات گوناگون است که برخی از دانش‌آموزان و دانشجویان را از کتاب گریزان می‌کند و البته دلائل متعدد دیگری هم دارد. به هر حال، روح و نفْس با همۀ این تجربیات است که شکل می‌گیرد و شکل پیدا می‌کند. اگر دیدگاه سنتی را قبول داشته باشیم که روح انسان را مثل ظرفی می‌دانست، آن ظرف با این چیزها پر می‌شود یا شاید هم ظرف با این چیزها بزرگ می‌شود که با چیزهای دیگری پر شود. اگر امروزی‌تر فکر کنیم، تجربیاتی از این دست انسان را آماده می‌کند برای مواجه شدن با زندگی، با پیچ‌وخم‌هایش و با کلاف‎هائی پیچیده‌ای که پیش روی هر انسانی از بدو تولد تا موقع مرگ قرار دارد.

قرص آبی را می‌خوریم یا قرمز را؟ در نظر اول، هیچ فضیلتی در انتخاب هر یک از این دو نیست. هر روز داریم بین یکی از این دو انتخاب می‌کنیم. خواه‌ناخواه اگر از دستۀ قرص‌آبی‌ها باشیم، از انتخاب‌مان حمایت می‌کنیم و اگر از دستۀ قرص‌قرمزها آن را بزرگ جلوه می‌دهیم. اما همان طور که اصل زندگی در اختیار و انتخاب ما نیست، چیزهای دیگری در زندگی در محدودۀ انتخاب ما نیست. ربطی به طبقۀ اجتماعی و معیشتی و هر نوع طبقه‌بندی دیگر ندارد. نمی‌توانیم هم انسان باشیم، هم به ظرفیت‌ها و محدویت‌های خودمان، زندگی‌مان، حیات‌مان، محیط‌مان و چیزهای دیگر، اهمیت ندهیم. ناچاریم زندگی کنیم و ناچاریم برای زندگی بهتر، بهتر بشناسیم. کتاب بخش بزرگی از چیزهایی که لازم داریم را با خود و در خود دارد. می‌توانیم راه‌های دیگری پیدا کنیم. می‌توانیم سفر کنیم، با مردمان زیادی معاشرت کنیم، موقعیت‌های مختلفی را تجربه کنیم و کارهائی از این دست را انجام دهیم که به انسان شناخت می‌دهد؛ در اینها شکی نیست. ولی زمینۀ این کارها چقدر فراهم است؟ اگر هم فراهم باشد، آن تجربۀ خاص سکونت و سکونی که با کتاب خواندن به دست می‌آید را چطور می‌خواهیم به دست بیاوریم؟ آن را در کجا و چگونه می‌خواهیم پیدا کنیم؟ اگر خوب توجه کنیم، می‌فهمیم که ناگزیریم از کتاب؛ اگر به خودمان اهیمت می‌دهیم، اگر به زندگی و انسان بودن‌مان اهمیت می‌دهیم و اگر خودمان برای خودمان مهم‌ایم. کتاب، جهانی را به روی‌مان باز می‌کند با همۀ چیزهایی که لازم داریم. رفاقت و دوستی با کتاب، در طولانی مدت و با رفاقت عمیق، از ما آدم‌های دیگری می‌سازد. در کتاب چیزی هست که این همه از عمر آن می‌گذرد و هنوز جایگزینی پیدا نکرده است. بشر، به مرور زمان نیازهایش را توسعه داده و گاهی تغییر داده است. نیاز به دفاع را زمانی با ابزارهای ابتدایی مرتفع می‌کرد و الآن با ابزارهای پیچیده و پیشرفته. اما کتاب، همین کتاب کاغذی که بوی کاغذ را در شامۀ خواننده می‌پیجاند و کتاب‌خوان با لمس ورق ورقش سر ذوق می‌آورد و غرقش می‌کند، هنوز جایگزینی پیدا نکرده است. چه خوب گفت امبرتو اکو، فیلسوف و رمان‌نویس فقید ایتالیائی، که «از کتاب رهایی نداریم».

دکمه بازگشت به بالا