سبک زندگی در ادب فارسی

محمدتقي عارفيان

حرف اول

از دیرباز موضوع زهد و قناعت، نگاه به دنیا و نعمت های آن، حرص و طمع نسبت به مال دنیا، کم خوری و زیاده خوری در ادبیات ایران زمین جایگاه ویژه ای داشته است.

ضرب المثل ها، مثل ها، حکایات پندآموز با موضوع سبک زندگی دینی در لابه لای متون کهن پارسی به وفور یافت می شود.

 تأثیر لطیف شعر و ادبیات بر فکر، احساس و رفتار مخاطب، ظرفیتی شگرفت در ارتباطات مربی و دانش امروز به وجود می آورد.متن زیر نگاهی است گذرا به شعر و ادبیات فارسی در موضوع سبک زندگی دینی، با غور و پژوهش در اشعار و حکایات می توان به مطالبی دیگر در این باب دست یافت.

در اصلاح الگوی غذا خوردن

یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی (ص) فرستاد. سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی درنخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و در این مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است، به جای آورد.

رسول علیه‌السلام گفت: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بردارند. حکیم گفت: این است موجب تندرستی؛ زمین ببوسید و برفت.

سخن آن‌که کند حکیم آغاز                                          یا سر انگشت سوی لقمه دراز

که ز ناگفتنش خلل زاید                                                  یا ز ناخوردنش به جان آید

لاجرم حکمتش بود گفتار                                            خوردنش تندرستی آرد بار[۱]

در اصلاح الگوی خوردن و زیستن و ترک تن‌پروری

خدا را ندانست و طاعت نکرد

که بر بخت و روزی قناعت نکرد

 

قناعت توانگر کند مرد را

خبر کن حریص جهانگرد را

 

سکونی به دست آور ای بی‌ثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات

مپرور تن ار مرد رای و هشی
که او را چو  می‌پروری می‌کشی

خردمند مردم هنر پرورند
که تن پروران از هنر لاغرند

کسی سیرت آدمی گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد

خور و خواب تنها طریق ددست
بر این بودن آیین نابخردست

خنک نیکبختی که در گوشه‌ای
به دست آرد از معرفت توشه‌ای

بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل بر او اختیار

ولیکن چو ظلمت نداند ز نور
چه دیدار دیوش چه رخسار حور

تو خود را ازان در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی

  بر اوج فلک چون پرد جره باز

که در شهپرش بسته‌ای سنگ آز؟

 

گرش دامن از چنگ شهوت رها

کنی، رفت تا سدره المنتهی

 

به کم خوردن از عادت خویش خورد

توان خویشتن را ملک خوی کرد

 

کجا سیر وحشی رسد در ملک

نشاید پرید از ثری بر فلک

 

نخست آدمی سیرتی پیشه کن

پس آنگه ملک خویی اندیشه کن

 

تو بر کره‌ی توسنی بر کمر

نگر تا نپیچد ز حکم تو سر

که گر پالهنگ از کفت در گسیخت

 

تن خویشتن کشت و خون تو ریخت

به اندازه خور زاد اگر مردمی

چنین پرشکم، آدمی یا خمی؟

درون جای قوت است و ذکر و نفس

تو پنداری از بهر نام است و بس

 

کجا ذکر گنجد در انبان آز؟

به سختی نفس می‌کند پا دراز

 

ندارند تن پروان آگهی
که پر معده باشد ز حکمت تهی

  دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ

تهی بهتر این روده‌ی پیچ پیچ

 

چو دوزخ که سیرش کنند از وقید

دگر بانگ دارد که هل من مزید؟

 

همی میردت عیسی از لاغری

تو در بند آنی که خر پروری

 

به دین، ‌ای فرومایه، دنیا مخر

تو خر را به انجیل عیسی مخر

 

مگر می‌نبینی که دد را و دام

نینداخت جز حرص خوردن به دام؟

 

پلنگی که گردن کشد بر وحوش

به دام افتد از بهر خوردن چو موش

 

چو موش آن که نان و پنیرش خوری

به دامش درافتی و تیرش خوری[۲]

  در اصلاح الگوی زیستن و فریب دنیا را نخوردن

همی گویم و گفته‌ام بارها
بود کیش من مهد دلدارها

پرستش به مستی است در کیش مهر

برومند زمین جرگه هوشیارها

به شادی و آسایش و خواب و خور

ندارند کاری به دل افکارها

به جز اشک چشم و به جز داغ دل

نباشد به دست گرفتارها

کشیدند در کوی دلدادگان

میان دل و کام دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه‌ها

چه حلاج‌ها رفته بر دارها

مهین مهرورزان که آزاده‌اند

بریزند از دام جان تارها

به خون خود آغشته و رفته‌اند

چه گل‌های رنگین به جوبارها

فریب جهان را مخور زینهار

که در پای این گل بود خارها[۳]

 

 

مصرف عمر و وقت

عجب این عمر ما دارد شتابی
به سرعت می‌رود همچون مسافر

نگیرد روز و شب یک لحظه آرام

ندارد چرخ عمر ما توقف

نموداری ز عمر کوته ماست

کجا دنیا بود جای سکونت

شتابان سوی ما مرگ آن‌چنان است

شب و روزند چون اوراق و این عمر

چراغ عمر ما چون گشت خاموش

اجل آنگه که بندد چشم، را

نه وقت توبه و هنگام پوزش

نه راهی از برای بازگشتن

رود بر باد دیگر آرزوها

بود دنیا عجوزی زشت منظر

به صدها دام دل‌ها می‌فریبد

گناه آلوده لذت‌های دنیا

کجا عاقل به دنیا دل ببندد

  شتاب دایم و پر اضطرابی

که بر مرکب زند هر دم رکابی

چو در طوفان دریا موج آبی

چو پیک تندپای پر شتابی

به لوح آسمان تیر شهابی

که دارد این ایاب ما ذهابی

که دنبال شکار خود عقابی

رسد آخر به پایان چون کتابی

ندارد جز به محشر بازتابی

نماند باز دیگر هیچ بابی
نه مهلت بر دعای مستجابی

نه دیگر فرصت کار صوابی

به جز مهرت نماند از سرابی

که دارد بر رخش زیبا نقابی

شکار او بود هر شیخ و شابی

ندامت آرد و از پی عذابی

نه جای عیش باشد منجلابی[۴]

در فواید کم‌خوری

دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردند. یکی ضعیف بود که هر شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را در خانه‌ای کردند و در به گل برآوردند. بعد از هفته معلوم شد که بی‌گناهند. در گشادند؛ قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده. مردم در این عجب ماندند. حکیمی گفت: خلاف این عجب بودی. آن یکی بسیار خوار بوده است، طاقت بینوایی نیاورد، به سختی هلاک شد؛ وین دگر خویشتن‌دار بوده است، لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.

چو کم خوردن طبیعت شد کسی را                                                چو سختی پیشش‌ آید سهل گیرد

وگر تن پرورست اندر فراخی                                                     چو تنگی بیند از سختی بمیرد[۵]

در قناعت و بنده دنیا نشدن

مترادف کلام مولا (ع): طوبی لمن قنع بالکفاف

گر به قسمت قانعی، بیش و کم دنیا یکی است

تشنه چون یک جرعه خواهد، کوزه و دریا یکی است

حرص گر دهقان نباشد، کشت را شبنم بس است

خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکی است

کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است

هر چه را احول دو می‌بیند، بر بینا یکی است

ناامیدی دستگاه عیش می‌سازد فراخ
گر ببندی دیده، کنج خانه و صحرا یکی است

غم نه پیوندی به دل دارد کز او بتوان برید

گر به اصل کار بینی شیشه و خارا یکی است

ما که از افتادگی فیروز جنگ افتاده‌ایم

از که اندیشیم چون فتح و شکست ما یکی است

عزت و خواری که پشت روی کار عالم است

نزد رندی کو ندارد کار با دنیا یکی است

در قفس بالا و پایینی نمی‌باشد کلیم

آستان و مسند دنیا بر دانا یکی است[۶]

در قناعت و دوری از دنیا زدگی

شام را در پرتو رخسار ماهی ساختیم

در کنار ماهروی دل سیاهی ساختیم

در بنایی از تخیل زندگی ممکن نبود

ما در این ویرانه منزل چند گاهی ساختیم

تاج سلطانی به شاهان باد ارزانی که ما

در تمام عمر با پشمین کلاهی ساختیم

صید گوهر آرزویم بود در آغوش موج

عاقبت در بحر طوفان‌زا به آهی ساختیم

در غم بی‌خانمانی جان ما بر لب رسید

در خیال خام آخر سرپناهی ساختیم

زاده‌ی کنعان به چاه افتاد و ملک مصر یافت

با هزاران آرزو ما هم به چاهی ساختیم

ذره‌ی ناچیز تا سر منزل خورشید رفت

ما در این ظلمت سرا با شمع راهی ساختیم

کاخ‌های آرزو بر پایه‌ی افسانه بود

با فسون دیگران کوهی ز کاهی ساختیم

نیست میدان هوس در عالم دلدادگی

در گذرگاه قناعت پایگاهی ساختیم

سجده گاهم هست خاک آستان کوی دوست

عندلیب این آستان را قبله‌گاهی ساختیم

در زهد ریایی

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کم‌تر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او، تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه‌ ای اعرابی                                      کین ره که تو می‌روی به ترکستان است

چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! یاری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.

ای هنرها گرفته بر کف دست                                          عیب‌ها برگرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای معذور                               روز درماندگی به سیم دغل[۷]

حکایت در حرص و طمع مال دنیا

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره‌ی کیش مرا به حجره‌ی خویش درآورد. همه شب نیارمید از سخن‌های پریشان گفتن که فلان انبارم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله‌ی فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. گاه گفتنی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود، بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آن‌جا کاسه‌ی چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه‌ی حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف از این ماخولیا. چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی، از آن‌ها که دیده‌ای و شنیده. گفتم:

آن شنیدستی که در اقصای غور                                       بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را                                 یا قناعت پر کند یا خاک گور[۸]

 در غنیمت شمردن عمر، بی‌وفایی دنیا و جمع توشه برای آخرت

هر دم از عمر می‌رود نفسی                                 چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی                                        مگر این پنج روزه دریابی

خجل آن‌کس که رفت و کار نساخت                           کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل                                         باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت                               رفت و منزل به دیگری پرداخت

وآن دگر پخت همچنین هوسی                             وین عمارت به سر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار                                       دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرد                             خنک آن‌کس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست                         کس نیارد ز پس تو پیش‌فرست

عمر برف است و آفتاب تموز[۹]                               اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز

ای تهی دست رفته در بازار                                         ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید[۱۰]                      وقت خرمنش خوشه باید چید[۱۱]

در ترک آخرت و بنده‌ی دنیا شدن

یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر، برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفیذ گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند. زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت.

یکی از وزیران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی، پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد، اختیار باقی‌است. آورده‌اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را بدو پرداختند، مقامی دلگشای روان آسای.

گل سرخش چو عارض خوبان                                              سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نهیب برد عجوز                                              شیر ناخورده طفل دایه هنوز

و اَفانین علیها جلذار                                                  علقت بالشجر الاخضر نار

ملک در حال کنیزکی خوبروی پیش فرستاد.

از این مه پاره‌ای عابد فریبی                      ملایک صورتی طاووس زیبی

که بعد از دیدنش صورت نبندد                          وجود پارسایان را شکیبی

همچنین در عقبش غلامی بدیع‌الجمال و لطیف الاعتدال

هلک الناس حوله عطشاً                                     و هو ساق یری و لا یسقی

دیده از دیدنش نگشتی سیر                                 همچنان کز فرات مستسقی

عابد طعام‌های لذیذ خوردن گرفت و کسوت‌های لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم[۱۲] و حلاوت تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن، و خردمندان گفته‌اند: زلف خوبان زنجیر پای عقل‌ است و دام مرغ زیرک.

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش                                     مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

فی‌الجمله دولت وقت مجموع به روز زوال آمد و چنان که شاعر گوید

هر که هست از فقیه و پیر و مرید                                                              وز زبان آوران پاک نفس

چون به دنیای دون فرود آید                                                   به عسل در بماند پای مگس

بار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد؛ عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر و مِروحه[۱۳] طاووسی بالای سر ایستاده. بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند، تا ملک به انجام سخن گفت: چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم، در جهان کس ندارد، یکی علما و دیگر زاهد را. وزیر فیلسوف جهاندیده‌ی حاذق که با او بود، گفت: یا خداوند! شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی؛ عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.

خاتون خوب صورت پاکیزه روی را                                    نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش

درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را                                   نان رباط و لقمه‌ی دریوزه گو مباش

تا مرا هست و دیگرم باید                                         گر نخوانند زاهدم شاید[۱۴]

 

حمّال دنیا

چه خوب است دنیا و اقبال دنیا

کسی کو مواسات و احسان ندانست

چو دنیا نخواهی به دنبال خود برد

ولی می‌توان توشه‌ی آخرت کرد

نه اموال تنها، که با خود توان برد

برو ارز و اسعار عقبی طلب کن

همه این جهانی شود آن جهانی

به راه خدا آنچه انفاق کردی

یکی پرده‌ی عبرت و سینمایی است

به خود آ که دنیا به آخر رسیده

اگر حمل دنیا همین تا لب گور

اگر خرج عقبی کنی مال دنیا

به ادبارش انجامد اقبال دنیا

چه سود از دویدن به دنبال دنیا

همه مستغلات و اموال دنیا

همه حرص و آمال و امیال دنیا

میاویز چندان به دلال دنیا

اگر جستی از دام عمال دنیا

برای تو آن ماند از مال دنیا

به چشم من اوضاع و احوال دنیا

منجم چه بد می‌زند فال دنیا

خدایا چه بدبخت حمال دنیا

                                                                                                                                                                                                                   استاد سید محمد حسین شهریار[۱۵]

در بی‌وفایی دنیا

با مشت بسته چشم گشودی در این جهان                                      یعنی به غیر حرص و غضب نیست حالی‌ام

با دست باز هم روی آخر به زیر خاک                                             یعنی ببین که می‌روم و دست خالی‌ام

                                                                                                                                                                                                                                           استاد شهریار[۱۶]

[۱] . همان، باب دوم گلستان، ص ۹۳٫

[۲] . کلیات سعدی، باب ششم بوستان، ص ۳۱۶، ۳۱۷، انتشارات نگار.

[۳] . گلواژه، ج۲، ص ۳۲۰٫

[۴] . زمزمه‌های قلب من، ص ۵۱ و ۵۲٫

[۵] . همان، ص ۹۴٫

[۶] . گلواژه، ج۲، ص ۲۶۰٫

[۷] .کلیات سعدی، باب دوم گلستان، ص۷۰٫ انتشارات نگار

[۸] . همان، ص ۱۰۰ ـ ۱۰۱٫

[۹] . گرمای سخت.

[۱۰] . غله‌ی نارس.

[۱۱]. کلیات سعدی، دیباچه‌ی گلستان، ص۳۰، انتشارات نگار.

[۱۲] . بوییدنی.

[۱۳] . بادبزن.

[۱۴] . کلیات سعدی، باب دوم گلستان، ص ۸۳ ـ ۸۴، انتشارات نگار.

[۱۵] . دیوان شهریار، ج۲، ص ۱۰۲۶، انتشارات نگار.

[۱۶] . همان، ج۱، ص ۶۶۸٫

دکمه بازگشت به بالا