انسان شناسی در دفاع مقدس
«عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن… و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق، معنا شود…»
(شهید مرتضی آوینی)
وقتی پای شهادت به میان میآید، عقل بلندتر عرض اندام میکند. دلایل عقلانی بسیاری میتواند توجیهگر ماندن و نرفتن، باشد. دلایلی که رنگ و بوی اعتقادی و ایمانی نیز دارند. پدر و مادر، زن و فرزند، جامعه و خدمت به آن، تحصیل و دانش اندوزی، هر کدام دلایل قانع کنندهای برای ماندن و نگریستنند؛ برای عقلانی زیستن. اما چگونه زیستن را که بیاموزی، چگونه مردن را نیز خواهی آموخت و خود چگونه مردنت را بر خواهی گزید و چه چیز میتواند پای دلت را زنجیر کند وقتی عقل همان حکم دل را حکم میکند؟
آزاد در انتخاب: علم یا خدمت به خلق
مصطفی بچۀ محلۀ سربیلک تهران بود. تحصیلات او در مدرسه انتصاریۀ پامنار آغاز شد و در مدارس دارالفنون و البرز ادامه پیدا کرد. در کنکور سال ۱۳۳۲ رتبۀ ۱۵ را از آن خود کرد و دانشگاه تهران، در رشته الکترومکانیک پذیرای او شد. نبوغ این شاگرد اول به قدری بود که در درس ترمودینامیک، از استاد سختگیری چون مهدی بازرگان، نمرۀ ۲۲ گرفت. بورسیۀ تحصیلی به او اعطا شد و دانشگاه تگزاس A&M مقصد بعدی او شد. مصطفی پس از طی کارشناسی ارشد، دکترا را در دانشگاه برکلی کالیفرنیا اخذ کرد و اولین دانش آموختۀ فیزیک پلاسما و گداخت هستهای ایران شد.
مصطفی از دوران نوجوانیاش درسهای سید محمود طالقانی و مرتضی مطهری را به یاد داشت و دوران دانشجوییاش با فعالیت انجمن اسلامی، مبارزه برای ملی شدن نفت و مخالفت با ورود نیکسون در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ همراه شده بود. او در خارج از کشور نیز آرام ننشست و فعالیت در نهضت آزادی و انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پی گرفت. بورس تحصیلیاش به همین دلیل لغو شد، اما با کار پژوهشی، تحصیلش را به پایان برد. حالا وقت بازگشت به وطن بود و خدمت به مردم در عرصه علم و فن آوری؛ اما مصطفی دغدغۀ آزادی، عدالت و رهایی را در سر میپروراند. به مصر رفت تا برای کمک به برادران مسلمان، دورۀ چریکی و پارتیزانی بگذراند. پس از آن برای همراهی با امام موسی صدر راهی لبنان شد. همسر و سه فرزند او نتوانستند در لبنان زندگی کنند و مصطفی آنان را آزاد گزارد تا برگردند و خود به فعالیت فرهنگی و چریکی پرداخت. انقلاب پیروز شد و مصطفی به خواست رهبری انقلاب و برای آموزش پاسداران ایرانی، در ایران ماند. برای ختم غائلههای کردستان، قلعه حصار، مریوان و پاوه، جانش را کف دست گرفت و به فرمان امام وزیر دفاع شد. نمایندۀ مردم تهران در مجلس بود که عراق به خاک ایران هجوم آورد و دکتر مصطفی چمران بدون تأمل، جامۀ سیاستورزی، لباس دانشگاهی و کلاه دولتمردی را از تن به در کرد و لباس جهاد بر تن نمود. ستاد جنگهای نامنظم را راه اندازی کرد و سرانجام در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، با اصابت ترکش خمپاره، به سوی معبودش شتافت. همو که میگفت: «خدایا! همیشه میخواستم نمونهای از مبارزه و کلمۀ حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم… خدایا! تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم… تو مرا آه کردی که از سینۀ بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم… تو پوچی لذات زود گذر را عیان نمودی… تو ناپایداری روزگار را نشانمان دادی، لذت مبارزه را چشاندی و ارزش شهادت را آموختی.»
مبنای حرکت: بنیان اعتقادی و عشق
وحید در سال ۱۳۴۷ در خانوادهای عاشق به دنیا آمد. انس با دین، کتاب آسمانی و امامان معصوم(ع) از او اهل دلی عاشق ساخته بود. حسین(ع) این نماد عزت طلبی و آزادگی، برای او حجت مسلمانی بود. هنگام پیروزی انقلاب اسلامی، تنها یازده سال داشت و با شروع جنگ، سیزده ساله شد. تب و تاب حرکت در خط سرخ جهاد حق علیه باطل، او را لحظهای آرام نمیگذاشت. به شکل مخفیانهای در اردوگاههای نظامی حاضر میشد تا فنون جنگیدن بیاموزد. نه درس، نه خانواده و نه آینده نمیتوانست او را از گام برداشتن در مسیری که برگزیده بود، بازدارد. تابستان ۱۳۶۰ دورۀ آموزشی را پشت سر گزارد؛ اما عدد شناسنامهاش اجازۀ اعزام نمیداد. در شناسنامهاش دست برد و راهی شد.
زخم عمیقی از ناحیۀ سر برداشت و مجبور به بازگشت شد. به اصرار خانواده در دبیرستان ثبتنام شد؛ اما نامش را در جای دیگری میجست. باز هم هر آنچه پایش را در بند میکشید، رها کرد و راهی شد. جبهه برای او وادی کسب عرفان و معرفت بود و عشق درونیاش را آبیاری مینمود. همچنان با خود زمزمه میکرد: «عشق حسین دیوانهام نمود / دور از وطن و خانهام نمود.»
وحید رزاقی لنگرودی، هر بار که از جبههها بازمیگشت، میگفت: «اگر روزی جنگ ایران و عراق تمام شود، باز هم ما مسئولیم که به جبهههای نبرد حق علیه باطل بشتابیم و شما به عنوان اعضای خانواده، انتظار نداشته باشید که ما روزی در زندگی آرام دنیایی باشیم. چراکه ما موجیم وآسودگی ما عدم ماست.» و این مسئولیتی بود که هفت سال مداوم او را بر سر اعتقاد و ایمانش نگاه داشت و مجروحیت در میدان مین، از دست دادن چشم چپ و موج انفجار، او را از حضور دوباره در جبهه باز نداشت. همرزم سردارانی چون املاکی، خوشسیرت و لاهوتی بود و شاهدی بر شهادت هر سه آنان و این پایمردیاش را برای پیوستن به آنان افزون کرد و سرانجام در روز ششم مرداد ۱۳۶۷، در اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیۀ سر، خونین بال به دیدار خدا و دوستان خدا رفت. «اماما! بارها گفتم و باز هم میگویم: ای کاش هزاران جان داشتم تا خالصانه فدای تو کنم که به راستی تو اسوۀ حقیقتی، تو پیر میدان سعادتی، تو کوبندۀ صف شقاوتی، تو الگوی من بسیجی هستی که تنها حقیقت کامل را در تو دیدم و به فرمان پیامبرگونۀ تو، ندای لبیک سر دادم و عاشقانه خود را در صحنههای پیکار حاضر کردم.»
هدایت شناسی: امامت و هدایت
عاشورای سال ۱۳۵۷ بود. او میاندار دسته بود و به عشق امام حسین(ع) بر سینه میزد. به مردمی مینگریست که عاشورای ۱۳۵۷ برایشان حال و هوایی دیگر داشت؛ همۀ آنانی که به دعوت امام در تبعید، این بار پرشورتر به میدان آمده بودند و حال و هوای کربلا را اکنون بهتر درک میکردند. حرفهای حاج آقا تهرانی در خلال مراسم، ذهن و جان شاهرخ را تحت تأثیر قرار داد. به پابوس امام رئوف(ع) رفت و پس از بازگشت، بر سینهاش خالکوبی کرد: «خمینی فدایت شوم!»
شاهرخ ضرغام، متولد ۱۳۲۸، دوازده ساله بود که پدرش را از دست داد. جثهای قوی و مرامی پهلوانی داشت. زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. به قهرمانی جوانان، نایب قهرمانی بزرگسالان، تیم ملی کشتی فرنگی و همراهی تیم المپیک ایران هم رسید. به تدریج شجاعت و قدرت بدنی او را به راه دیگری کشاند. کاباره، دعوا، چاقوکشی و… . اعتصاب و تظاهرات مردمی که بالا گرفت، نمایندۀ ساواک تعدادی از گنده لاتهای تهران، از جمله شاهرخ ضرغام را دعوت کرد و با وعدۀ پول و جایزه از طرف اعلیحضرت، از آنان خواست که با نوچههایشان به کمک رژیم بیایند و مقابل تظاهرات مردم بایستند. شاهرخ گفت: «باید فکر کنم، بعداً خبر میدهم. مردم عزادار امام حسین(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر میدهم.» عشق به امام حسین را از مادرش به ارث برده بود. عزاداری روز عاشورای ۱۳۵۷ و سخنان حاج آقا تهرانی، از شاهرخ حر دیگری ساخت. از آن به بعد همیشه میگفت: «فقط امام! فقط خمینی (ره)». وقتی از تلویزیون صحبتهای امام پخش میشد، با احترام مینشست و اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد. میگفت: «عظمت را اگر خدا بدهد، میشود خمینی. با یک عبا و عمامه آمد؛ اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد.» میگفت: «امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست و هرچه امام بگوید، همان است.» وقتی امام گفت به یاری پاسداران کردستان بروید، دیگر سر از پا نشناخت.
یازده روز پس از آغاز جنگ، راهی اهواز و همراهی با چمران شد. پس از ۶۶ روز نبرد، طی هجوم تانکهای دشمن، گلولههای رگبار تانک سینهاش را شکافت و پیکرش نیز به دست دشمن افتاد و شد شهید گمنام!