مردی از جنس تلاشهای سخت
در عید فطر سال ۱۳۱۸ در شهر مقدس قم و در خانوادهای روحانی دیده به دنیا گشود. نامش را علیاکبر گذاشتند. اجداد پدری و مادریاش از علمای برجسته قزوین بودند. دوران دبستان را که سپری کرد، وارد مدرسه دین و دانش شد؛ مدرسهای که شهید بهشتی سنگ آن را بنیان نهاده بود.
هوش سرشار و تلاش وافرش او را در عرصههای مختلف علمی موفق کرده بود. در زمینه ورزش نیز موفق بود؛ قهرمان شنا بود و بهعنوان بازیکن برتر فوتبال و والیبال انتخابشده بود.
بعد از گذراندن دوره دبیرستان و گرفتن دیپلم ریاضی، برای ورود به حوزه علمیه رهسپار مشهد شد. یک سال و نیم بیشتر از ورودش به حوزه نمیگذشت که به پیشنهاد استاد خود، ملبس به لباس روحانیت شد.
با شروع نهضت امام خمینی در سال ۴۲، سید علیاکبر جوان، همراه با حاجآقا مصطفی فرزند امام وارد جریانات سیاسی شد. آشنایی با جمعیت فداییان اسلام و سید مجتبی نواب صفوی نیز فعالیتهای سیاسیاش را پررنگتر کرد.
با تبعید امام خمینی به نجف، خود را به حلقه یاران امام رساند. حضور او در نجف و محضر امام فعالیتهای سیاسیاش را تقویت کرد. کتاب ولایتفقیه امام را در نجف به چاپ رساند و آن را به ایران و کشورهای دیگر فرستاد. علاوه بر آن، اعلامیههای امام را نیز به ایران میفرستاد و بدون هیچ هراسی از خطرات احتمالی، دست از تلاشهای خود برنمیداشت. همین اعلامیهها هم آخر او را راهی زندان کرد؛ هنگامیکه در مسیر بازگشت به ایران، مأموران ساواک در مرز خسروی اعلامیههایی را که در وسایلش جاسازی کرده بود پیدا کردند، او را به زندان بردند. از روزی که پا به زندان گذاشت، در زندان غوغایی به پا کرد. زندانیان همه با یک نمونه عملی و عینی تربیت اسلامی مواجه شدند. وجود او الگویی بود از یک جوان مسلمان؛ مسلمانی با عطوفت، تواضع، نرمش، خدمتگزار، شبزندهدار و… . بسیاری از زندانیها مارکسیست بودند؛ از همان شب اول که با او آشنا شدند، جذبهاش آنها را گرفت. آنها احترام خاصی برایش قائل بودند. او با لبخند صمیمانهاش درنهایت تواضع و مهربانی با آنها برخورد میکرد، طوری که کسی دوست نداشت از او جدا شود. حتی ضدمذهبیهایی هم که برای دیدنش آمده بودند، متوجه نمیشدند که دستانشان را که برای مصافحه پیش برده بودند، دقایق طولانیای در دستان اوست و سید از روی صفا آنها را رها نکرده است. این جذبه در زندان چراغ راهی بود برای بچههای مسلمان.
بعد از آزادی از زندان، فصل جدیدی از مبارزاتش آغاز شد. سال ۴۹، سید علی اندرزگو را در منزل یکی از دوستانش ملاقات کرد و در سال ۵۱ رسماً به گروه او پیوست. با هم قرار گذاشتند تا آخرین لحظات زندگی نسبت به یکدیگر و آرمانشان وفادار باشند. سید علیاکبر کمکهای مالی مردم را بهمنظور خرید اسلحه، جمعآوری و در اختیار اندرزگو قرار میداد. بعدها آنقدر مورد اعتماد او قرار گرفت که مسئولیت شناسایی اعضای گروه به او محول شد. او تا پای جان، تا زمانی که اندرزگو توسط نیروهای ساواک به شهادت رسید، همراه او بود.
بعد از شهادت اندرزگو، دست از مبارزات علیه رژیم برنداشت. او با افرادی چون شهید رجایی ارتباط نزدیک و همکاری تنگاتنگ داشت؛ در جلسات شهید بهشتی شرکت میکرد و برای جذب نیروهای تحصیلکرده و متعهد نهایت تلاش خود را میکرد. در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، فعالیتهایش بسیار زیاد شده بود؛ آنقدر که خودش میگفت: «در آن روزهای پرالتهاب، کار ما سنگین بود. بسیار اتفاق میافتاد که در طول ۲۴ ساعت شبانهروز، کمتر از یک ساعت میخوابیدم».
هنگام ورود امام خمینی به ایران، در زمره افرادی بود که وظیفه محافظت از جان امام را بر عهده داشتند. پیش از حضور در جمع محافظان امام نیز در بخش تبلیغات این کمیته فعالیت داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به گروه دکتر چمران در ستاد جنگهای نامنظم پیوست و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. چمران در موردش اینگونه گفته بود: «من شهادت میدهم که سختترین مأموریتها را عاشقانه میپذیرفت و هر چه وظیفه او خطرناکتر میشد، خوشحالتر و راضیتر به نظر میرسید. من شهادت میدهم سید علیاکبر ابوترابی عالیترین نمونه پاکی و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداکاری بود».
سرانجام سید در روز ۲۶ آذر ۵۹، در یکی از مأموریتهای شناسایی عملیات ستاد جنگهای نامنظم به اسارت نیروهای عراقی درآمد؛ اسارتی که ده سال به طول انجامید. او بارها و بارها تحت شکنجه قرار گرفت و تا پای جان دادن، شکنجه شد. رفتارش در زندان بهگونهای بود که بعد از گذشت مدتی کوتاه، او را به زندانی دیگر منتقل میکردند.
پا به هر زندان و اردوگاهی میگذاشت، در آن انقلاب به پا میکرد. رهبری و هدایت اسرا و زندانیان در اردوگاهها و زندانهای مختلف، عراقیها را کلافه کرده بود. حضور او موجب وحدت بین اسرا و انسجام بیشتر آنها و در خط امام و انقلاب ماندنشان شده بود.
برای اسرا جلسات درس قرآن و سخنرانی داشت و گاهی اختلافاتی که بین اسرا پیش میآمد را حلوفصل میکرد. کردار و گفتار او در زندانها کاری کرده بود که بیشتر اسرا و زندانیان همه تکالیف شرعی و احکام خود را انجام میدادند و در انجام مسائل مستحبی نیز پیشرو و الگوی دیگران شده بودند.
برای کم کردن فشارهای روحی از طرف دشمن، اسرا را به حفظ حدیث و آیات قرآنی دعوت میکرد. از آنها میخواست تا روزانه یک حدیث کوچک و آیهای از قرآن را تلاوت و سپس حفظ کرده و خودش در توضیح و تفسیر آن با آنان صحبت میکرد.
برگزاری ادعیه و توسل بهدوراز دید عراقیها، باعث شده بود که اسرا و زندانیان چنان آرامشی در وجود خود احساس کنند که گویی در خانه و وطن خود به آن نرسیده بودند.
برخورد او با نگهبانان عراقی نیز در دل آنها غوغایی به پا کرده بود. برخی از نگهبانان عراقی، در حضور او از نشان دادن شلاق، شرم میکردند و با رسیدن او آن را پنهان میکردند. گاه برای ایجاد آرامش در اردوگاهی که بحران عمومی در آن به وجود آمده بود و عراقیها از حل آن ناتوان شده بودند و به نظر میرسید تنها راه باقیمانده، سرکوب شدید و کشتار اسرا است، وجود او موجب تغییرات اساسی در تصمیمات بعثیها میگردید. برخورد عراقیها با او، در ظاهر بهعنوان اسیر بود، ولی در باطن، دوستش داشتند.
سرانجام او پس از ده سال اسارت، با سربلندی و عزت به آغوش میهن اسلامی بازگشت و مورد استقبال باشکوه مردم قرار گرفت. پس از آزادی حتی یکبار هم به استراحت و آسایش فکر نکرد. او راهی دشوارتر را انتخاب کرد؛ همراهی آزادگان و پیگیری مشکلات زندگی آنها بعد از اسارت. با حکم مقام معظم رهبری در جایگاه نماینده ولیفقیه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعی خود را کرد تا آزادگان مایه عزت و تقویت نظام جمهوری اسلامی باشند. در دوره چهارم و پنجم مجلس شورای اسلامی بهعنوان نفر دوم و سوم به مجلس راه یافت.
سرانجام آن مجاهد خستگیناپذیر، در دوازدهم خرداد ۹۷ ، درحالیکه به همراه پدر بزرگوارش آیتالله حاج سید عباس ابوترابی عازم مشهد مقدس و زیارت امام رضا(علیه السلام) بودند، در جاده سبزوار- نیشابور تصادف کرده و به لقاءالله پیوستند. پیکر مبارک او و پدرش در حرم مطهر حضرت علی بن موسیالرضا(علیه السلام) جایی که محل تولد علم و دانش و اخلاصش بود، به خاک سپرده شد.