در حالی که اشک میریخت خودش را به کلاس درس رساند.
طلبهها در اتاق بزرگی نشسته بودند و به صحبتهای استادشان، میرزای شیرازی گوش میدادند.
در باز شد، همه برگشتند. شخصی با عصا در میانه در ایستاده بود. وقتی بیشتر دقت کردند دیدند کسی نیست جز آیتالله سید محمد فشارکی.
سلام کرد و با بغضی که در گلویش بود، گفت: وبا همه جا را گرفته، شما عین خیالتان نیست؟!
سکوتی به همراه نگرانی کلاس درس را پر کرده بود.
– چه کاری از دست ما ساخته است آقا؟!
بغض سید ترکید و با گریه گفت: ما بی صاحب نیستیم آقایان!
استاد کتاب را بستند و گفتند: اگر مرا امین میدانید، پیشنهادی دارم.
همه ساکت بودند و منتظر پیشنهاد استاد.
– من حکم میکنم که همه زیارت عاشورا بخوانند.
زیارت عاشورا را از طرف مادر امام زمان بخوانند و او را پیش پسرش شفیع قرار دهند تا خدا به خاطر او، شیعیان را از این بلا نجات دهد.
درس تعطیل شد. طلبهها پیام استاد را به همه رساندند.
فردای آن روز اعلام شد: وبا برگشته است. کسانی هم که وبا گرفته بودند، شفا پیدا کردند.(۱)
پی نوشت:
۱٫ برگرفته و بازنوشته از کتاب هدیه، داستانهایی از زندگی علما.