قصۀ ناتمام

 مدتی بود توفیق داشتم در یکی از مدارس نمونه دولتی شهرم مشغول انجام وظیفۀ تبلیغی شوم. کارم را از آذرماه شروع کرده بودم. سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود و طبیعتا باید زمان بیشتری را می­گذاشتم برای ارتباط گیری با دانش آموزان. از صبح­گاه شروع کردم.  چندروزی گذشت و الحمدلله خیلی زودتر از آنی که فکرش را می­کردم ارتباط­گیری انجام شد. به تدریج کارم را شروع کردم. خیلی نامحسوس خواستم برنامۀ کتاب­خوانی را در مدرسه با کمک مدیر و معاون پیاده کنیم.

یک روز صبح طبق معمول، بچه ­ها همه آمدند داخل نمازخانه و منتظر شروع صبح­گاه، نشستند. بعضا هم خواب و خسته از امتحان­ های کلاسی که تمامی هم ندارند!

حالشان را پرسیدم و بحثم را شروع کردم: دوستان همیشه قصه­ ها را آخر شب می­گویند. ولی من می­خواهم این بار، صبح، برای­تان قصه تعریف کنم. به روش “ابهامی” در مورد شخصیت مهم داستان مورد نظر صحبت کردم. همین که به جای حساس ماجرا رسید، وقت من که خیلی هم محدود بود تمام شد و معاون مدرسه گفتند که بچه ­ها بیایند سر کلاس. بچه ­ها که اول بحث غر می­زدند، که این چه وقت قصه است؟ حالا غر می­زدند که این چه وقت کلاس رفتن است؟

 ترغیب­شان کردم که بروند سر کلاس و قول دادم در اولین فرصت داستان را برای­شان تعریف کنم. همان روز، ساعت تفریح و استراحت بچه ­ها، کتاب در دست، رفتم بین­شان. چیزی هم درمورد کتاب نمی­گفتم.  از درس­شان پرسیدم و از این­که امتحان­شان را خوب داده­اند یا نه؟ کم کم دیدم توجه بچه­ ها به کتاب جلب شده  و می­خواهند بدانند که چه چیزی در دستم گرفته­ ام. همین کنجکاوی آن­ها باعث شد که بقیه ماجرای صبح را برای­شان در حد یکی دو دقیقه توضیح دهم.  در ادامه گفتم که اگر مایل اند مطلب را به صورت کامل بدانند، میتوانند این کتاب را بخوانند.  نکتۀ جالب این­جا بود که آن کتاب، نه تنها بین دانش آموزان چرخید، بلکه بین کادر مدرسه هم دست به دست شد و بعد مدت­ ها برگشت به دست خودم.

این روش با ریزه کاری­ هایش برای انس دانش ­آموزان با شهدا، بخصوص شهدای مدافع حرم  و شهدای هسته ­ای که معاصر این بچه ها هم هستند، خیلی مفید است. هم­چنین دانش ­آموزان را سوق می­دهد که این کتاب­ ها را جایگزین رمان­ هایی کنند که سود چندانی برای­شان ندارد.

دکمه بازگشت به بالا