قلم، رو! یک معلم بد

نویسنده: زهرا حجتی فر

از صبح‌هایی که مجبورم زود بیدار شدم، متنفرم. این چیزی است که اگر قرار است مرا بشناسید، باید دربارۀ من بدانید. بله! من همان معلمِ قراردادیِ فیزیکِ کلاسِ اولِ دبیرستانم که چند سال است صبح‌های زود بیدار می‌شود، تند تند لباس می‌پوشد و صبحانه‌اش را خورده و نخورده راه می‌افتد دنبال یک لقمه نان برای صبحانۀ فردایش! هرچند که در مسیر با سرنشینان ۱۸ سالۀ ماشین چهارصد میلیونی -با احتساب ترافیک- نیم متر بیشتر فاصله ندارم و همیشه از پشت شیشۀ تاکسی می‌بینمشان که همچنان می‌چرخند و می‌گردند و می‌نوشند از این جام و بیخود شده از خویشند و از گردش ایام… اما چاره چیست؟ با این چندرغاز حقوق، جام و خویش و گردش ایام توی مخ من هستند. عمیقاً توی مخ من فرو رفته‌اند و محال است به این زودی‌ها دربیایند. چون جهان پیر است و بی‌بنیاد، از این فرهادکش فریاد… بگذریم!

بله! اگر بگذریم از موضوع و درب مدرسه و نگاه مدیر به ساعت… نه! اینجا را کمی صبر کنید! چون مدیرمان هر روز صبح که مرا می‌بیند، شروع می‌کند به شماتت و تکرار هزار بارۀ «خانوم فلانی برای اینکه بتونید به موقع برسید مدرسه، بهتره که هر روز صبح نیم ساعت زودتر از خونه راه بیوفتید و زمانتون رو بهتر مدیریت کنید…» و بعد هم سخنرانی‌اش را مکتوب می‌کند و برای مجلات می‌فرستد و تبدیل می‌شود به یک نویسندۀ موفق در زمینۀ ۱۰۱ راه برای موفق بودن و مدیر سی دقیقه‌ای! ولی من چه؟! نهایتاً من وارد کلاس می‌شوم و می‌گذرم از کنار تخته سیاهی که پر شده از اسم بدها و خوبها (و البته اسم من هم توی بدهاست!).  می‌گذرم از گفتن برپا و برجا و بعد شما مرا می‌بینید که پشت میز معلمی نشسته‌ام و حساب و کتابِ مرغ و گوشتِ مهمانیِ شامِ امشبم را می‌کنم که دود مصیبت، بِه از دود دعوت… و دانش آموز «م. الف.» با صدای سرما خورده و تو دماغیش دارد متن کتاب را روخوانی می‌کند و این میان برای تنوع گاهی هم من از خودم سلفی‌های خسته می‌گیرم؛ چون این روش تدریس من است برای درس فیزیک با حقوق ماهی n (با حروف کوچک البته ) تومن! و توی کلاس من رئیسم و اینجا کسی نیست که بگوید «خانوم فلانی! فلان کار را بکن و نکن!». اینجا تنها قلمروی من است که با سیاست «بترسان و حکومت کن» اداره‌اش می‌کنم؛ اما ظاهراً چندان موفق نیست! چون برای اولین بار در چند سال گذشته، اتفاق نادری می‌افتد: یک نفر توی کلاس -که نمی‌دانم کیست- وسط روخوانی «م. الف.» می‌گوید: «میوووووو!» و چند بار تکرار می‌کند و بقیه ریز می‌خندند. داد می‌زنم: «کدام گوسفندی صدای گربه درآورده؟!» به جای جواب، دوباره می‌خندند. چند قدم می‌روم جلو و زل می‌زنم توی صورت تک تک بچه‌ها! هیچ کس غیر عادی نیست تا مچش را بگیرم. تصمیم می‌گیرم شانسی یکی را ادب کنم تا زهر چشم بقیه گرفته شود. نا غافل می‌زنم پس کله یکیشان و می‌گویم: «بچه! مگه از آدم بودنت سیر شدی که وسط  درس صدای گربه درمیاری؟!» ولی متاسفانه کسی که زدم پس کله‌اش و بچه خطابش کردم، «م. الف.» از آب در می‌آید  و با همان صدای تو دماغی‌اش می‌گوید: «خانوووم ما قه داشتیم میقوندیم L…» و باز بقیۀ بچه‌ها شروع می‌کنند به خندیدن… کلاس کاملاً از دستم در رفته؛ ولی سعی می‌کنم کسی متوجهش نشود و واقعاً در این راه تلاش می‌کنم و انرژی می‌گذارم و از نیروهای کیهانی و قانون جذبی که معکوسش می‌کنم، استفاده می‌کنم؛ اما فایده‌ای ندارد! اینجاست که باید استراتژی را عوض کنم. می‌روم دوباره سمت بچه‌ها و به چشم‌های تک تکشان زل می‌زنم. بر خلاف تصور همیشگی‌ام هیچ کدامشان شبیه هم نیستند. همانطور که امروز شبیه روزهای قبل نیست.

با لحن ملایم‌تری می‌پرسم: «بچه‌ها! از فیزیک خوشتان نمی‌آد؟!» تقریبا همه می‌گویند نه! ولی یکنفر بلندتر می‌گوید: «متنفففرم …» یقین می‌کنم این همان کسی است که جنبش صدای گربه را شروع کرده؛ هر چند که به چهرۀ معصومش اصلاً نمی‌آید. کمی فکر می‌کنم، می‌بینم بله! حق دارد! چون من هم متنفرم! از شغلم و درآمدم و از صبح‌های زود بیدار شدنم. یک «تنفر» کوچک که رشد کرد و بزرگ و بزرگ‌تر شد و حالا همۀ فضای کلاس را گرفته. رو به بچه‌ها می‌گویم: «پس بیایید کمی تمام عددها و معادله‌ها و مقاومت‌ها و دیود‌‌ها و ترانزیستورهای جهان را از مخمان بیرون بکشیم. تمام عددها و معادله‌ها و مقاومت‌ها و دیود‌‌ها و ترانزیستور‌های جهان توی مخمان است چون. بیایید فعلاً همۀ عددها را بپیچیم در کیسۀ زباله و بگذاریم دم در. به خدا… و بعد هم کمی حرف بزنیم از خودمان! من از مهمانی شام امشبم و شما از چگونگی درآوردن صدای گربه بدون اینکه کسی بفهمد. خدا را چه دیدید شاید از همدیگر و بعد از فیزیک خوشمان آمد! شاید این طوری دیگر کسی به خودش اجازه ندهد که دوستان و همکلاسی‌هایش را ارزیابی کند و اسم هرکدامشان را که دلش خواست در ردیف بدها بنویسد و اسم دسته‌ای که با آنها رابطۀ صمیمی‌تری دارد و بده بستان خوراکی با هم دارند را در دستۀ آدم‌های خوب…! شاید!»

دکمه بازگشت به بالا