مسیح کردستان

امیرحسین شجاعی

محمد، فرماندۀ گمنام                                                                  

اسمش محمد بود. در سال ۱۳۳۳ در روستای کوچک «دره گرگ» در اطراف بروجرد به دنیا آمد. پدرش کشاورزی زحمت‌کش بود؛ کشاورزی که در برابر ستم‌ها و زورگویی‌های ارباب ظالم روستا سکوت نمی‌کرد. مخالفت‌هایش با ارباب هم، آخر کار دستش داد. مخالفت‌هایی که در نتیجه به درگیری منجر شد و همان درگیری و کتک‌های ناجوانمردانه، محمد را که شش سال بیشتر نداشت، یتیم کرد.

مرگ پدر و وخامت وضعیت مادی خانواده، آنها را مجبور به مهاجرت کرد. مادری رنج‌دیده، دست محمد و پنج فرزند دیگرش را گرفت و به «تهران» آورد و در محلۀ فقیرنشین «مولوی» ساکن شدند. حالا محمد برای اینکه کمکی باشد برای چرخاندن چرخ زندگی، باید مثل بقیه کار کند و با برادر بزرگترش، علی، به کارگاه تشک‌دوزی برود. روزها کار می‌کند و شب‌ها هم در مدرسه‌ای شبانه، درس می‌خواند.

کم کم محمد در کلاس‌های آموزش قرآن و معارف اسلامی شرکت کرد و با همین کلاس‌ها و آشنایی با طلبه‌ای جوان و مبارز، قدم به دنیای پر تب و تاب مبارزه گذاشت. خودش آن روزها را چنین حکایت می‌کند: «وقتی به این کلاس‌ها رفتم، قرآن را خواندم و مفهوم آیات را فهمیدم. چشم و گوشم روی خیلی مسایل باز شد. معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کرده‌اند».

با اینکه سن و سال کمی داشت، اما در همان کارگاه، بچه‌ها را دور خود جمع می‌کرد و با هیجان خاصی برای آنها از مسایل روز و اوضاع سیاسی صحبت می‌کرد. خانه‌ای که در «مولوی» در آن ساکن بودند، به مرکز انتشار اعلامیۀ ضد رژیم تبدیل شده بود. محمد به همراه چند نفر از دوستانش، در طبقۀ همکف یکی از اتاق‌ها، سه چهار دستگاه خیاطی گذاشتند و عده‌ای بی وقفه پشت این چرخ‌ها مشغول به تشک‌دوزی بودند. این ظاهر ماجرا بود. درست در زیرزمین همین اتاق، آنها چاپخانه مجهزی داشتند که شبانه‌روز کار می‌کرد. سر و صدایش تمام محله را برداشته بود. البته باعث سوءظن کسی نمی‌شد. هر کس به خانه می‌آمد، فکر می‌کرد این همه سرو صدا مال آن چهار تا چرخ خیاطی است. اعلامیه‌ها را لای تشک‌ها می‌گذاشتند و به شهرستان می‌فرستادند. «تشک» یکی از راه‌های انتقال اعلامیه و نوارهای امام به شهرستان شده بود!

این کارها اما محمد را راضی نمی‌کرد؛ باید دست به مبارزۀ مسلحانه زد. باید آموزش دید و آموزش داد. برای همین راه سوریه و لبنان در پیش گرفت و برای فراگیری مهارت‌های نظامی و چریکی، به مدت دو سال در اردوگاه‌های جنبش امل، به آموزش مشغول شد. ارتباط و آشنایی با امام موسی صدر، شهید محمد منتظری و شهید چمران، از ثمرات دیگر این دو سال دورۀ نظامی بود.

حالا دیگر محمد باید دست به کار می‌شد. باید با شاه و اجانب آمریکایی که امور را در دست گرفته و به مردم ظلم می‌کنند، مبارزه کرد؛ اما تنهایی کاری از پیش نمی‌توان برد. محمد افرادی را دور خود جمع می‌کند و گروهی را برای مبارزه تشکیل می‌دهد. گروهی که با تفأل بر قرآن، گروه توحیدی «صف» نام گرفت و یکی از تأثیرگذارترین گروه‌ها در پیروزی انقلاب شد.

سیستمی که محمد برای حفظ امنیت گروه توحیدی صف طراحی کرده بود، منحصر به فرد بود. این گروه شامل گروه‌های کوچک‌تری بود که با هم در ارتباط بودند و با همکاری هم، برنامه‌ها را پیش می‌بردند. بعضی از افراد گروه، بعد از مدت‌ها همکاری با یکدیگر، تازه متوجه می‌شدند که با چه کسانی کار می‌کرده‎‌اند. عده‌ای هم بعد از پیروزی انقلاب فهمیده بودند که با هم در یک گروه کار می‌کردند.

حالا محمد، هستۀ وسیع نظامی‌ای دارد که فقط در یک شب، هفتاد آمریکایی را در یک کافه -خوان سالار- به هوا می‌برد. در کویر اطراف ورامین، مرکز آموزش نظامی دارد و در جادۀ ورامین، نارنجک سازی می‌کند. حتی برای گروهش در اصفهان نیز شعبه دارد.

انقلاب در آستانۀ پیروزی است و قرار است امام خمینی به ایران بازگردد. محمد به امر آیت‌الله بهشتی، مسئولیت تشکیل و سرپرستی گروه حفاظت از رهبر کبیر انقلاب را برعهده می‌گیرد. او به همراه دیگر همرزمانش، مسئولیت حراست از امام در فرودگاه مهرآباد، مسیر بهشت زهرا و مدرسۀ علوی را عهده‌دار شد. سپس بلافاصله دست به کار تشکیل و سازماندهی یگان حفاظت محل سکونت حضرت امام در تهران گردید. قدم بعدی، تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. محمد عضو شورای دوازده نفرۀ تشکیل‌دهندۀ شورای عالی سپاه بود. بعدها حتی پیشنهاد فرماندهی کل سپاه به او داده شد؛ اما نپذیرفت. او باید برای تحقق امر امام به کردستان می‌رفت. کردستان ناآرام شده بود و تجزیه‌طلبانی که تحت حمایت آمریکا و رژیم بعث عراق بودند، امنیت و آرامش مردم را سلب کرده بودند. محمد پا به کردستان نهاد و از همان بدو ورود به منطقه، فرماندهی عملیات قلع و قمع قوایِ تا بن دندان مسلحِ ضد انقلاب در کردستان را برعهده گرفت.

با تلاش او، هستۀ نظامی و فرهنگی سازمان پیشمرگان کرد نیز تشکیل شد. گروهی که نه مربوط به ارتش بود و نه سپاه؛ بلکه یک نیروی مردمی بود. با این کار اقشار مختلف مردم کردستان مسلح شده و برای نجات اراضی و امنیت خود، به مبارزه با ضد انقلاب برخاستند. تشکلی که با ظرافت و برنامه‌ریزی محمد تحقق یافت و فرماندهی آن نیز به عهدۀ خود محمد گذاشته شد.

قائلۀ کردستان، اگرچه «جنگ قبل از جنگ» است و هنوز خبری از تجاوز عراق نیست، اما صحنۀ شناسایی و پرورش فرماندهانی است برای جنگ پیش‌رو. قرارگاه حمزه، منطقۀ ۷ سپاه و سپاه کردستان، محل پرورش و شناختن استعدادها و قد کشیدن فرماندهان نظام بود. جایی که محمد با شناسایی و تربیت افراد مستعد و نخبه، فرماندهانی را برای جنگ آماده می‌کرد که قرار بود هر کدام برای خود ستاره‌ای درخشان شوند. ابراهیم همت، احمد متوسلیان، حسین خرازی، احمد کاظمی، احمدی مقدم، عباس کریمی، رحیم صفوی و ناصر کاظمی از جمله افرادی بودند که اولین دوره‌های مدیریتی‌شان را تحت فرماندهی محمد سپری کردند و هر کدام پس از مدتی، از فرماندهان و سرداران جنگ شدند.

محمد بروجردی سرانجام در اول خرداد ۱۳۶۲، در حالی که با عده‌ای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد – نقده حرکت می‌کرد، بر اثر انفجار مین به آرزوی دیرینه‌اش رسید و به فوز عظیم شهادت نایل آمد. او در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریان‌هایی که بین مسلمین سعی به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند، به مراتب حساس‌تر و سخت‌تر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست و وصیتم به برادران این است که سعی کنند تودۀ مردم را -که عاشق انقلاب هستند- از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند که بتوانند نیروهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری که جریان‌های انحرافی دارند، بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب حیاتی است».

دکمه بازگشت به بالا