روی صندلی حیاط دانشکده نشسته بودم. وقتی برایم نمانده و هنوز موضوعی برای یاداشت پیدا نکرده بودم. در همین فکرها بودم که عدهای از بچهها را دیدم که با هیجان به سوی سالن اجتماعات میرفتند. من هم شاید از بیکاری و شاید از دیدن هیجان آنها، از صندلی بلند شدم و به دنبالشان رفتم. صندلیهای آخر خالی بود و برای راحتی و دیدی واضحتر، به همان جا پناه بردم.
مجری برنامه را شروع کرد و بعد از چند دقیقه، از آقای فلانی برای سخنرانی دعوت نمود. او را میشناختم؛ یکی از شیفتگان غرب، که هرچه بود و نبود را حاصل تمدن غرب میدانست. موضوع بحثش «آزاداندیشی» بود. طبق معمول آزاداندیشی را محصول غرب معرفی کرد. چشمانم را بستم و به این حرفش فکر میکردم، که دیدم در یک طرفم «کوپرنیک» ریاضیدان و ستارهشناس سرشناس لهستانی، و در طرف دیگرم «خواجه نصیرالدین طوسی» نشستهاند. کوپرنیک لبخندی تمسخر آمیز داشت و خواجه نصیر خندۀ تلخی بر لبش بود، که حس کردم از گریه غم انگیزتر است!
کوپرنیک دستم را گرفت و ناگهان خودم را در کوچههایی متعفن دیدم که تا قوزک پا در گل و لای فرو میرفت و بوی بدش، آزارم میداد.
خبر دادند که دادگاه «برونو» فیلسوف و کیهانشناس، در حال برگزاری است. مسیرمان را به سمت دادگاه تغییر دادیم. علت تشکیل دادگاه را از او پرسیدم. جواب داد: نظریۀ مرکزیت زمین، که مخالف صریح نظر کلیسا است، باعث گرفتاری وی شده است. هنگامی که به دادگاه رسیدیم، حکم اعدام صادر شده بود. عدهای به سمت او هجوم بردند و پس از آنکه او را به تیری بستند، زنده زنده آتشش زدند.
دلم از این همه ظلم به درد آمده بود که کوپرنیک، داستان «گالیله» و توبۀ اجباری وی را نیز برایم شرح داد. در ادامه گفت کلیسا علم را به خدمت خودش درآورده و هر چه علم جدید محسوب شود را، دخالت در کار خدا میداند و به سختترین شیوه با آن برخورد میکند.
از او پرسیدم: یعنی در عصر شما علم و اندیشه دارای ارزش نیست؟ جواب داد: البته سابقهای از علم و اندیشه را در دوارن باستان داریم، اما در دوران ما، خیلی از حاکمان و اشراف زادگان، سواد خواندن و نوشتن ندارند! تبعاً مردم عادی که محرومترند نیز، نیازی به علمآموزی در خود احساس نمیکنند. البته دانشگاه داریم، ولی دانشگاهی که در خدمت کلیسا است و هر چه را که کلیسا اجازه دهد، در آن آموزش میدهند. اگر استادی بفهمد که واقعیت خلاف حرف کلیسا است، یا باید سکوت کند، مثل «رینولد»، یا استعفا دهد و خودش را بیکار کند، مثل «ریتکوس»، که اگر این کار را نکند، کلیسا خودش او را اخراج و مجازات میکند. به قولی، کلیسا کمر بسته به شکستنِ کمرِ علم! افتخار رییس دانشگاه دوای این است که اجازه نداده اندیشۀ گالیله در دانشگاهش نفوذ کند. کلیسا در مقابل مطالبی که توجیهی برای آن ندارد و آن را نمیفهمد، اندیشۀ مردم را به سمت خرافات میکشاند.(۱)
این همه جهل و ظلم، حالم را خراب میکرد که چشمانم را باز کردم و خودم را دوباره در سالن اجتماعات دیدم و خواجه نصیر را در کنارم. خواجه نصیر پرسید: در چه فکری هستی؟ در جواب گفتم: در فکر صحبتهای این هموطن روشنفکرم! گفت: لحظهای صبر کن. بیا برویم به گذشتۀ خودت! با او همراه شدم.
از کوچههای سنگفرش شده و تمیز و از کنار مردمانی که حرفهای عادیشان شعر بود، میگذریم. از کنار مسجدی عبور میکنیم که معماری و زیباییاش مرا مبهوت کرده و باورم نمیشود که در گذشتههای دور هستم. خواجه نصیر اول مرا به مکتبخانهای به نام «یتیمان» میبرد. وی توضیح میدهد این مکتبخانه، به دستور حاکم برای آموزش الفبا، قرآن و شعر به کودکان یتیم ساخته شده است. در ادمه میگوید: در دوران ما، مهمترین وقفیات، برای علمآموزی و ساخت مدارس و کتابخانهها است.
مدارس نظامیه را که در شهرهای بزرگ آن دوران، از جمله بغداد، نیشابور، قاهره، اصفهان و هرات، برای آموزش علوم و فنون روز ایجاد شده بود، برایم توضیح داد. سپس بیان کرد که کلیۀ علوم روز، از جمله نجوم، طب و فقه در آن تدریس میشود. از این همه توجه به علم و اندیشه تعجب کرده بودم که ناگهان خواجه نصیر گفت: ما حتی مدارس سیار هم داریم که به پیشنهاد خواجه فضلالله همدانی ایجاد شده است.
به سمت کتابخانۀ خواجه نصیر حرکت میکنیم. کتابخانۀ بزرگی که وقتی دیدمش، بالغ بر چهارصد هزار کتاب در آن گردآوری شده بود و علاقهمندان به علم و دانش، از آن استفاده میکردند.
از او پرسیدم علت این همه علاقه به علم و دانش در بین مسلمانان چیست؟ خواجه نصیر لبخندی زد و گفت: چه چیز از این بیشتر که پیامبر(ص) به علی بن ابیطالب(ع) فرموده: «هر گاه مردم با عبادت به سوی خدا تقرب میجویند، تو با فکر و اندیشه به خدا نزدیک شو و از آنان سبقت بگیر»؟(۲)
دوست داشتم بیشتر بمانم، ولی خواجه نصیر گفت: حالا برو و از گذشتهات به آن هموطن روشنفکرت بگو!
وقتی به خودم آمدم، به این فکر میکردم که ای کاش سخنران برنامه، یک بار کتاب «تاریخ تمدن» ویل دورانت را خوانده بود؛ آنجایی که بیان میکند تصویر رازی و ابنسینا، زینت بخش مدرسۀ طب پاریس بود. ای کاش میشد علت ایجاد دانشگاه آبلار پاریس را -که متأثر از دانشگاههای اسلامی، بر اساس عقل شکل گرفته بود و مقابل کلیسا ایستادگی کرد- برایش شرح میدادم. ای کاش میشد حداقل این اعتراف «گوستاو لوبون» مورخ و جامعه شناس فرانسوی را برایش میخواندم که نوشته بود: «ما در حقیقت باید اعتراف کنیم آنچه از آزادی فکر داریم و هر آنچه نام آن را آزادی فکری میگذاریم، ریشهاش از مسلمانان گرفته شده و آنها بودند که دست به این کار زدند.»(۳)
برنامه تمام شده بود و من هیچ کدام از اینها را به آن سخنران نگفته بودم! ولی مطالب مورد نیاز برای یادداشتم را یافته بودم. تصمیم گرفتم در انتهای یاداشتم، برای او بنویسم که اروپا با آن تمدن و گذشته، با استفاده از اندیشه و خودباوری به اینجا رسیده و ما با این تمدن بزرگ، ولی خودکمبینی، میخواهیم به کجا برسیم؟
پینوشتها:
(۱) رک: دورانت، ویل: «تاریخ تمدن»؛ ایلخانی، محمد: «تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس»؛ حقیقتخواه، مهدی: «تفتیش عقاید».
(۲) مشکاه الأنوار:۴۳۹٫
(۳) رک: لوبون، گوستاو: «تاریخ تمدن اسلام و عرب»؛ اقبال آشتیانی، عباس: «تاریخ مفصل ایران».